پایگاه تخصصی شعرحضرت ابوالفضل علیه السلام

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تاریخ زندگی حضرت ابوالفضل» ثبت شده است

روز خون، روز شهادت:

صبح عاشورا دو سپاه رو در روی هم قرار داشتند، سپاه نار و سپاه نور. حسین بن علی(ع)همان یاران اندک خویش را که به صد نفر نمی‏رسیدند سازماندهی کرد. زهیررا به فرماندهی جناح راست لشکر،حبیب را به فرماندهی جناح چپ سپاه خود گماشت. علم را به دست پر توانِ برادرش اباالفضل سپرد و خود و بنی ‏هاشم در قلب سپاه قرار گرفتند.

علمداری در میدانهای نبرد قدیم نقشی حسّاس داشت. پرچمدارانِ جنگ را از با صلابت‏ترین و مقاوم‏ترین نیروهای مؤمن انتخاب می‏کردند. امام از آن جهت علم را به عباس سپرد که قمر بنی ‏هاشم، کفایت بیشتر و توان افزون‏تر برای حمل پرچم و مقاومت در میدان و استواری در رزم داشت و از دیگران شایسته ‏تر بود.
عاشورا صحنه رساندن پیام، اتمام حجّت، بیم دادن وانذار بود. چندین بار امام و یاران ویژه او، خطاب به سپاه دشمن سخن گفتند، شاید که بر اثر این خطابه ‏ها و موعظه ‏ها وجدانشان بیدار شود و خون پسر پیامبر را نریزند. امّا دلهای آنان سنگتر از آن بود که این موعظه ‏ها و هشدارها در آن اثر کند.

فاصله خیمه گاه تا میدان چند صد متر می‏شد. در یکی از مراحلی که امام به میدان رفت و خطاب به آن قوم سخنرانی کرد، حرفهای امام به خواهرش رسید. صدای گریه و شیون از زنان و کودکان برخاست. حضرت، عبّاس و علی اکبر را نزد آنان فرستاد که آنان را ساکت کنند، چرا که آنان از این پس گریه ‏ها خواهند داشت.
آتش جنگ افروخته شد و ابتدا به صورت نبرد تن به تن. از طرفین، دلیر مردانی قدم در میدان میگذاشتند و می‏جنگیدند. سپاه اندک و پرتوان امام، چه در نبرد تن به تن و چه در هجوم دسته ‏جمعی، با حمله‏ های دلیرانه خویش دشمن را می‏پراکندند. زمین زیر گامهای استوارشان می‏لرزید. می‏ رزمیدند، مجروح می‏شدند، بر زمین می غلتیدند، می‏کشتند و کشته می‏شدند و زیباترین حماسه‏ های جاوید را می ‏آفریدند.

Pic-Katibe1

ملاقات زهیر بن قین با قمر بنى هاشم علیه السلام:

حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) روز عاشورا سوار بر اسب اطراف خیام مى گشت و نگهبانى مى کرد و مراقب بود تا دشمن جلو نیاید.

در این هنگام زهیرر بن قین ، یکى از یاران با وفاى امام حسین علیه السلام ، نزد ابوالفضل العباس علیه السلام آمد و عرض کرد: در این وقت آمده ام تا تو را به یاد سخن پدرت ، على علیه السلام ، بیندازم . حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام که مى دید خیام اهل بیت علیه السلام در خطر تهدید دشمن است از اسب پیاده نشد و فرمود: مجال سخن نیست ، ولى چون نام پدرم را بردى ، نمى توانم از گفتارش بگذرم ، بگو که من سواره مى شنوم .
زهیر گفت : پدرت هنگامى که مى خواست با مادرت ام البنین سلام الله علیه ازدواج کند، به برادرش عقیل فرمود: زن شجاعى از خاندان شجاع برایم پیدا کن ، زیرا مى خواهم فرزند شجاعى از او دنیا بیاید و حامى ایثارگرى فداکار براى برادرش امام حسین علیه السلام باشد.

بنابراین ، اى عباس ، پدرت ترا براى چنین روزى (عاشور)ا خواسته است ، مبادا کوتاهى کنى ! غیرت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام با شنیدن این سخن لرزه براندام عباس افتاد به جوش آمد و چنان پا در رکاب زد که تسمه رکاب قطع گردید و فرمود: اى زهیر! آیا با این گفتار مى خواهى به من جرات بدهى ؟! سوگند به خدا، هرگز دست از برادرم برنداشته و در حمایت از حریم کوتاهى نخواهم نمود: والله لاریتک شیئا ما رایته قط به خدا قسم فداکارى خود را به گونه اى ابراز کنم وبه تو نشان دهم که هرگز نظیرش را ندیده باشى .

آنگاه حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) به طرف دشمن حمله کرد، چندانکه گویى شمشیرش ، آتشى است که در نیزار افتاده است وبه کشتار کفار پرداخت

واین رجز را میخواند

من کسی هستم که در هنگام فریادها به پسرعلی شناخته میشوم پس ثابت باشید امروز برای ما ای گروهی که به عترت حمدوسوره بقره کافر شده اید

 تا اینکه تعداد زیادی از قهرمانان دشمن را کشت (به روایتی صدنفر).

تا اینکه یکی از پهلوانان لشگر عمرسعد که از دلاوری عباس وصدماتی که به لشگر زده بود به خشم آمده بود به لشکریان گفت :کنارروید که من میخواهم بااو تن به تن بجنگم وشکستش دهم ….

جنگ باقهرمان دشمن ،ماردبن صدیق(صدیف ):

مارد بن صدیق ، که از فرماندهان و از جمله شجاعان لشگر عمر بن سعد بود، مردى قوى هیکل نظیر مرحب خیبرى و عمرو بن عبدود، و بسیار رشید و داراى قامتى بلند و بدنى قوى و هیبتى موحش و تنومند از شجاعان نامى عرب و تنها با دلاورانی همسان و همشأن خود می جنگید، در حالى که زره محکمى به تن داشت و نیزه بلند بر دست خود مخروطى بر سر و بر اسبى قوى هیکل قرمز رنگ سوار بود، به میدان آمد و فریاد زد اى جوان شمشیرت را بیندازوتسلیم شو که سلامت وتسلیم برای تو بهتر از پشیمانی است و بدان کسى که به سوى تو آمده قلبى پر عطوفت دارد و با مهربانى دلش به حال جوانى تو مى سوزد که با این سیما و منظر به دست وى کشته شود و به علاوه ننگ دارم که با این عظمت جثه و شجاعت ، جوانى را بکشم ؟ بهتر است موعظه مرا بپذیرى و ترک مخاصمه کنى ، و او را با ابیاتى چند موعظه کرد.

حضرت اباالفضل (علیه السلام) در جوابش فرمود: اى دشمن خدا بیانات شیواى ترا شنیدم ، لکن آنها مانند بذریست که در زمین شوره زار یا زمین سخت بپاشند، خیلى دور است که عباس خود را به تو تسلیم نماید تا از طوفان بلا نجاتش بخشى و اما از حذاقت من سخن راندى ، این نسبت میراثى است که از خاندان نبوت به ما رسیده و ما فدائى دین هستیم و به شهادت افتخار مى کنیم و در مصائب صابر و بر سختى ها شاکریم و در تمام امور بر خدا توکل داریم ؛ و اما تو اى مارد از فضایل محرومى و خصال اسلامى در تو نیست ، نسبت من به رسول خدا(صلى الله علیه و آله) مى رسد، من شاخه اى از شجره طیبه نبوت هستم و ان که از این شجره باشد مؤ ید من عند الله بوده و هیچ وقت تحت قیود و بندگى ابناء زمان واقع نخواهد شد.

به روایتی دیگر گفت :همانا حرفهای تورا چونان فضله ای در خوابگاه شتران که باد آن را به این طرف وآن طرف می برد میبینم یا بر تپه ای ،که باد آن را برده است وچنین فضله های کسی را فریب نمی دهد من تربیت شده ام برای دیدار با پهلوانان وبردباری بر بلاء در هنگام کارزار ومبارزه با سوارکاران واز خدای کمک میخواهم ،مگرنیست برای من اتصال به رسول خدا بدان که من شاخه متصل به آن درختم ومن ارمغانی از نور ذات اویم وهرکه از این درخت باشد زیر بار شما نمی رود واز ضربات شمشیر نمی هراسد من پسر علی میباشم وناتوان از مبارزه با هم قطاران خویش نیستم وبه اندازه چشم بر هم زدنی شرک نورزیده ام وهیچگاه مخالف دستورات رسول خدا را ننموده ام من از حضرت علی(ع) سرچشمه گرفته ام ..راه بیهوده گویی مپوی چه بساطفل خردسالی بهتر از پیرمردی فرتوت باشد …
چون مارد این کلام را از حضرت ابالفضل(ع)شنید درغضب شد نیزه خویش را حواله حضرت کرد
اباالفضل علیه السلام خود را مهیا کرد و از جا جست و سر نیزه مارد را گرفت و از دست او در آورد واورا به سمت خود کشید ونزدیک بود که مارد از اسب بیفتد سپس مارد نیزه را رها کرد ودست به شمشیر بردحضرت عباس (ع) نیز نیزه آن ملعون را بطرفش حرکت داد وفرمود :یا عدوالله امیددارم از خداوند که تورا به نیزه خود تو به درک واصل سازم ونیزه را به خاصره (پهلوی )اسب او فروبرد اسب مضطرب شد ومارد بر زمین افتاد واز این امر خجالت کشید وصفهای دشمنان آشفته شد وفریاد آنان در میدان کارزار پیچید.

ضریح اقا

غلام عباس(ع)

شب تجلّی وفا:

برای یاران ابا عبدالله شب عاشورا آخرین شب بود. فردایش روز فداکاری و حماسه آفرینی و روز به اثبات رساندن ادّعای صدق و وفا بود. روز از خود گذشتن، به خدا رسیدن، در راه دین عاشقانه جان دادن و از مرگ نهراسیدن و به‏ روی مرگ لبخند زدن.

در آن شب، امام حسین(ع)آخرین سخنها و سخن آخر را با یاران در میان نهاد. همة اصحاب را در خیمه‏ ای گرد آورد. پس از حمد و ثنای الهی، با صدایی رسا و پرحماسه، آنان را مخاطب قرار داد و از جنگ سخت فردا و انبوه دشمن و سرنوشت شهادت سخن گفت و از این که هرکس بماند، شهید خواهد شد. از آنان خواست که هرکس می‏خواهد برود، مانعی نیست و این که فردا هر شمشیری که از نیام بر آید دگربار نیامش را نخواهد دید.
و سکوت… تا هر که می‏خواهد در تاریکی شب برود. رفتنی‏ها قبلا رفته بودند، آنان که مانده‏ اند گران عهد و وفادار و استوارند، با ایمان، شهادت طلب و آهنین اراده. سخن امام به پایان نرسیده، پاسخ وفا از یاران برخاست.
نخستین کسی که برخاست و اعلام وفاداری و نبردتا آخرین قطره خون کرد، عبّاس بود. دیگران هم لای در لای سخنانی همانگونه بر زبان آوردند و پاسخشان این بود که:

چرا برویم، کجا برویم، برویم که پس از تو زنده بمانیم؟! خداوند چنین روزی را هرگز نیاورد! به مردم چه بگوییم؟ اگر نزد آنان برگشتیم، بگوییم سیّد و سرور و تکیه گاهمان را رها کردیم و در معرض تیرها و شمشیرها و نیزه‏ ها گذاشتیم و طعمة درندگان ساختیم و به خاطرعلاقه به زندگی، گریختیم؟ معاذالله! بلکه باحیات تو زنده می‏مانیم و در
پس از عباس، سخن یاران دیگر هرکدام موجی از صداقت و وفا داشت. آنچه که فرزندانِ عقیل گفتند، کلام شورانگیز مسلم بن عوسجه و سعید بن عبداللّه، سخنان حماسی زهیربن قین، وفاداری محمد بن بشیر، حتی آنچه قاسم نوجوان گفت و شهادت در رکاب عموجان را شیرین‏تر از عسل دانست، همه و همه جلوه ‏هایی از ایمان سرشار آنان بود.

اصحاب امام به خیمه ‏های خود رفتند: هم به آماده سازی سلاح خویش برای نبرد فردا مشغول شدند، هم به عبادت و تلاوت و نیایش پرداختند.

سپهسالار عشق ونگهبانى خیام حسینى علیه السلام:

معالى السبطین از دختر على بن ابى طالب علیه السلام ، حضرت زینب کبرى سلام الله علیه نقل مى کند که گوید: شب عاشورا از خیمه خارج شدم تا به خیمه برادرم ، امام حسین علیه السلام بروم . او در خیمه تنها بود. دیدم مشغول مناجات با خداوندگار است و قرآن تلاوت مى کند. با خود فکر کردم در مثل چنین شبى سزاوار نیست برادرم در خیمه تنها بماند.

به دنبال این فکر، به سوى خیمه هاى برادران و پسر عموهایم روان شدم تا انان را بابت این عمل سرزنش کنم . نزدیک خیمه برادرم ، حضرت عباس علیه السلام ، که رسیدم ، صداى همهمه و فریادى به گوشم رسید. پشت خیمه گوش فرا دادم ، دیدم پسر عموها و برادران و برادرزاده هایم گرد هم حلقه زده اند و حضرت عباس علیه السلام نیز در وسط آنان قرار دارد.

وى مانند شیر نیم خیز بر روى دو پا نشسته و شروع به سخن نموده است . نخست خطبه اى ایراد فرمود که مانندش را جز برادرم امام حسین علیه السلام نشنیده بودم . پس از حمد و ثناى خداوند و درود بر پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله برادر زاده ها و عموزاده ها و برادران خویش را مخاطب قرار داده و فرمود: فردا چه خواهید کرد؟ آنها گفتند: اختیار ما با توست و ما گوش به فرمان توییم . فرمود: بدانید که اصحاب برادرم نسبت به ما بیگانه و غریبه بوده و بار سنگین مرد همیشه بر دوش اهل خود وى قرار دارد.

فردا شما باید در شهادت پیشقدم شوید و نگذارید آنان بر شما در نبرد سبقت بگیرند؛ مبادا مردم بگویند: بنى هاشم یاران خود را پیش افکنده و مرگ را با ضرب شمشیر دیگران ، از خود دفع مى کردند. زینب سلام الله علیه مى گوید: چون سخن برادرم عباس ‍ علیه السلام به اینجا رسید، بنى هاشم شمشیرهاى خود را از نیام کشیده و فریاد زدند: البته که چنین خواهیم کرد، و ما در فرمان تو خواهیم بود….

حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام با جلال و شهامت خاصى ، آن شب به پاسدارى و نگهبانى خیام حسینى علیه السلام مشغول بود و تا صبح لحظه اى به خواب نرفت و دشمن از ترس برق شمشیر حضرت ابوالفضل علیه السلام نه تنها قدرت شبیخون و حمله به آنان را نیافت بلکه به خواب نیز نرفت . آرى ، هر چند دریایى از لشگر در اردوى خصم گرد آمده بود، ولى عباس بن على( علیه السلام) هم شیر بیشه شجاعت و دست پرورده على مرتضى (علیه السلام) بود و در آن شب که یاران امام حسین علیه السلام و بنى هاشم به مناجات با قاضى الحاجات پرداخته و مشغول تلاوت قرآن و رکوع و سجود بودند، عباس ‍ بن على علیه السلام سوار بر اسب با شمشیر آخته به حفاظت از آنان مشغول بود، در نتیجه کودکان و زنان حرم پیغمبر صلى الله علیه و آله با خاطرى آسوده به خواب رفتند در اوج بزرگی، در کنار کودکان بودن و به آنها توجه ویژه داشتن حکایت از روح بلند و جامع شخصیت والای فرزند علی(علیه السلام) دارد.

عباس بن علی در شب عاشورا پیوسته به یاد خدا بود و تا صبح پاسداری می‏داد. کسی جرأت نداشت به خیمه‏ های اهل‏بیت نزدیک شود. آن شب گذشت، شبی اندوهبار و پرهراس تا فردایی پرحماسه و صبحی خونین طلوع کند، تا شاهد وفای عباس و حماسه آفرینی یاران خالص و خدایی اباعبد الله (ع) باشد.

وجود اباالفضل(ع) در سپاه حسین بن علی(ع) هم مایه هراس دشمن بود، هم برای یاران امام و خانواده او و کودکانی که در آن موقعیّتِ سخت در محاصره یک صحرا پر از دشمن قرار گرفته بودند، قوّت قلب و اطمینان خاطر بود. تا عباس بود کودکان و بانوان حریم امامت آسوده می‏خوابیدند و نگرانی نداشتند، چون نگهبانی مثل اباالفضل بیدار بود و پاسداری می‏داد.

حضرت عباس

غلام عباس(ع)